و با یکی داشتم ازدواج میکردم اصلا خوب نبود مطمئن بودم اگه باهاش ازدواج کنم بدبخت میشم و جدا میشم و... ولی دهن بند شده بودم
از اون موقع ایمان اوردم
هیچکس حرفمو باورنمیکرد
به مامانم میگفتم نمیتونستم بگم نه میگفت حماقت خودتو گردن این خرافات ننداز
ولی من میخواستم بگم نه نمیتونستم واقعا دهنمو باز کنم
بعد ازدواج کردم مادرشوهرم گفت یکی از دوستای صمیمیم سرکتاب باز میکنه من فهمیدم کار خودش بوده
بعد شوهرم خیلی دوسم داشت با همه بدیاش و..
خواب بودیم یه چیزی دود میکرد پشت در اتاقمون پرسیدم گفت اسفند دود میکردم چشم نخورین
یهو شوهرم گذاشت رفت گفت نمیخام جدا شدیم