توباغ خوابیدیم خانوادگی بعد صداهایی میومد از بیرون مثلا کتری که رو آتیش گذاشته بودیم انگار یکی درشو میکوبید باغ هم دیواراش بلنده حتی گربه نمیتونه وارد بشه ...من سمتی که خوابیده بودم پایین پیام سرامیک بود بعد سینک ظرف شویی
نصف شب پامو دراز کردم احساس کردم دست یه بچه یک ساله مثلا زیر پامه نرم بود ... باخودم گفتم ااا نگا این بچه جن چه مادری داره بچشو گذاشته زیر پای من تا لگد کنم به بهونه اون اذیت کنه رو زمین سرد گذاشته بچشو... پاشدم بغل کنم بزارم کنارم دیدم هیچی نیست زیر پام ... من اون وقتا ۶ سالی بود اقدام داشتم برای بچه ولی حامله نمیشدم دلم خیلی بچه میخواست ... باوجود ترسو بودن ولی چون احساس کردم بچه زیر پامه دلم رفت
بعد خواهرم گفت خیلی صدا میومد منم دستشویی داشتم ولی میترسیدم .. توکه نشستی باز دراز کشیدی یهو سکوت همه جارو گرفت ... براش تعریف کردم
گفتم فکر کنم مادر جنه گفته برین همه بیرون ازباع این دلش برا بچم سوخته