مامانم اینا اومده بودن پیشم از شهرستان دیروز ظهر رسیدن شبش دور هم جمع شده بودیم گفتم شوهرمم اومد ی بعد من بابام خیلی بد اخلاق و واقعا همه چی میگه و اصلا به این فک نمی کنه که طرف غرورش خورد میشه مادرمم بنده خدا هیچی نمیگه. اومدم چایی ببرم چایی ریختم تو لیوان بعد این لیوان ترکید نمی دونم چرا شیشه پخش شد بابامم کلی غر که اره بی عرضه آیی ، دست پا چلفتی ، هیچی بلند نیستی ، بیشعوری اصلا چیا که نگف بعد منم همیشه خدا هیچی نمی گم هیچی اومدم جمشون کنم دستم برید🥲
بعد شوهرمم اومد کمکم دید ناراحت شدم بعد من کلا عادتم خیلییی زود گریم میگیره این دید من میخام گریه کنم شروع کرد دعوا با بابام که چرا اینجوری صحبت می کنی باش بابام گفت به تو ربطی ندارند دختر بعد شوهرم گف اتفاقا ربط داره الان من شوهرش تمام اختیارشم با من آقا این دعواشون شد وایییی منم استرس گرفتم یعنی ی جوری شد بابا اینا رفتن و گفت من این بی احترامی تحمل نمی کنم خودت بمون با شوهر وحشیت🥲منم انقد گریه کردم خیلی ناراحتم که چرا اینجوری کرد الا مامانم زنگ زدم بش گف هروقت بابایی هست زنگ نزن بفهمه باهات حرف می زنم طلاقم میده🥲