چهارده سالم بود سوار تاکسی شخصی شدم برم مدرسه اینقدر عجله داشتم و دیرم شده بود کورکورانه سوار شدم
راه افتاد سر صحبت و باز کرد کلی سوال پیچم کرد مردک سن خر شرک داشت هنوز کلی راه مونده بود برسم مدرسه یهو زد جاده خاکی اینقدر ترسیدم دست و پاهام به لرزه افتاد بهش گفتم داری اشتباه میری گفت مدرست مگه نصیری نیست داریم میریم اونجا
تو دلم گفتم این منو داره میدوزده و فاتحم خوندس
تلفنش زنگ خورد جواب داد گفت یه دختر پیدا کردم طلاس که شب کیف کنیم باهاش
منم لال لال شده بودم از ترس
داشت همینطوری که میرفت بهم گفت این شمارمه هر موقع مدرست تعطیل شد زنگ بزن میام دنبالت از کنار یه مدرسه داشت رد میشد گفتم اینجا مدرسه مه نگه دار کلی داد و هوار کردم و دید جای شلوغی هست نگه داشت شمارشو گرفتم
موقع پیاده شدنی هم پلاکشو بر داشتم تو دلم گفتم تو منو میخوای بدوزی مردک شمارشو و با پلاکشو دادم دوستم که بده باباش (سرهنگه)
چنان گذاشتن تو کونش ۱۳
سال حبس گرفت نگو زن و بچه هم داشته و من تنها کسی نبودم که اینجور کرده بود باهام هزاران هزاران دختر دیگه ای رو تا حد مرگ ترسونده بود و به پانزده نفرم تجاوز کرده بوده