نمیدونم چرا دارم اینجا مینویسم شاید بعدا پشیمون شم اما دلم میخواد فقط بنویسم
حالم خیلی بده.تو اوج جوونی تموم ارزوهام داره پر پر میشن. دختری ام که هرکی ظاهرمو میبینه فکر میکنه خیلی خوشبختو خوشحال و پولدارم و دورم شلوغه اما ما مستاجریم و از بچگی ارزوم بود یه خونه از خودمون باشه هرچند کوچیک تا بتونم دیواراشو رنگ کنم خوشگل کنم:) اما با این وضع هیچوقت صاحب خونه نمیشیم...با پولایی که جمع کرده بودم گفتم شاید بتونم 10-20 ت بزارم رو پول ماشینم و عوضش کنم اما دیگه نمیتونم.خیلی تنهام پسرای زیادی میان سمتم اما انگار هیچ میلی ندارم و غرقم تو دنیا و مشکلات خودم.دوستای زیادی ندارم.ادم با سیاستی نیستم و خیلی ساده ام...مامانم بیماره و از دیدن هرروز درد کشیدنش از بچگی روحم مریض شده...بابامم که یه ادم بیخیال که غیر از خودش نه به اینده بچه هاش فکر میکنه نه چیز دیگه...
شرایط مهاجرت دارم از طریق درسم اما خب جونم بنده به خانوادم و مامانم بدون من نمیتونه...واقعا توی یک مردابی گیر کردم که هر لحظه دلم میخاد بخابمو صبح بیدار نشم خستم از اینهمه تلاشی که به جایی نرسید خستم از جوونی نکردنم خستم از بی پولی و نداری خستم...
توهم اگه میخای اینجا بنویس دردلتو:)