خیلی شرایط بدی دارم مادرشوهرم زبونش تلخه چون بچه اخربوده شوهرم مجبورش کردن کلفتیشونو کنه اولی ک ازدواج کردیم شوهرم کارمند تهران بود بعد گرونی برگشتیم مادرشوهرم خیلی خوشحال بود چون شوهرم ن پولی داشت رهن کنه ن بخره اومدیم شدیم کلفت خانم و اقا هرچی درمیاریم باید بدیم گوشتو پلو ظهرو شب بخورند پدرمو دراورده هروز بزور ازجونم همه جارو میشوره اینقدر دلم گرفته هشت تا بچه داره جاریام همه دیوار بدیوارند ماهی ی بار سرنمیزنندبهش ولی همش پز اونارو میده درصورتی ک حتی بهش نگا هم نمیکنند خیلی حرفای بدمیزنه من ک ازبس شب و روز گریه میکنم و قران میخونم بعد برادرشوهرام اینقدر غدمای بذی هستندو ازشوهرم متنفر هی میان ازشوهرم بدمیگند باباومامانش اذیتمون میکنند بخدا ازشون نمیگذرم فقط دنبال فرصتیم از اینجا بریم بخدا خیلی بدبختیم همش جاریام حالت مسخره دارند ب من نگاه میکنند ولی ازشون نمیگذرم چ دختراشون چ پسراشون هرچی دعامیکنم خدا چرا جوابمو نمیدی اینقدر باشوهرم نمازو قران میخونیم خدا راهو برامون بازکنه همش خدا بدترسرما میاره اونا روز ب روز بهترو عزیزتر بخدا همش میگم خداکنه مادرشوهرم عاقبتش بخیر نشه شمام دعاکنید