من تا لحظه اخر در حال تلاش بودم تا زندگیمو درست کنم فکر میکردم میشه اگه میدونستم معتاده انقدر بش گیر نمیدادم بنده خدا شب نخوابیدناش حیرون بودنش بیرون رفتناش دست خودش نبود بیقرار مواد بود خیلی ناراحتم ک زندگیم تباه شد زندگی بچم که الان اصلا درکی از پدر نداره خیلی بش وابسته بود شب اخر داد میزد بابااااا نصفه شب بلند شد جیغ میزد بابا خیلی شب بدی بود برای منو پسرم ولی گذشت یکسال گذشت الان تنها زندگی میکنیم
۶سال پیش اولین ولنتاینمون یه خرس بزرگ و یه کتاب بم هدیه داد کتابو اوردم یادگاری تنها چیزیه ک ازش یادگاری دارم