وای مامانم برام تعریف کرد خیلی حالم بد شد😥
جریانه ماله روستای مامانم ایناس
این پسره نمیدونم چش بوده پدر مادرش ک هردو کور بودنو با زغال میسوزونده(نمیدونم دردش چی بودع)
خلاصع میگذرع...
زن میگیرع و صاحب ۷ بچه میشه
۵ تا پسر دو تا دختر
زنش ک میمیره
بچها بزرگ میشن و همشون زیر ۳۰ سال یکی یکی جون مرگ میشن
همه ی بچهاش مردن
خودشک الان تو سن پیری بی کسه میگن همیشه خودشو میزنه و گریه میکنه ک چرا اینکارو با پدر مادرم کردم ک توانشو اینجوری بدم
من اینقدددد گریه کردم حالا من خلاصه گفتم مامانم خوب میگفت
همیشه نوکر مامان باباهاتون باشید😢