از وقتی یادم میاد نبود... ازوقتی چشم باز کردم داشت درس میخوند...بعدشمکه درس میداد...باباماحتیاج به دو قرون حقوق اون نداشت ولی اون دوست داشت کار کنه... بخدا فقط۵ سالم بود که ساعت ۵صبح تو سرما بیدارم میکرد تا ببردم پیش مادربزرگم...من تمام بچگیمو خونه ی مادربزرگم بودم...از۹, سالگی به بعد روحتی شباهم دنبالم نمیومد تا صبحا مجبور نباشه با خودش ببره منو... الان ۲۴ سالمه یه ادم افسرده ومنزوی... هنوزم سرکار میره... تو روزایی مه به شدت بهش نیاز دارم نیست سرکاره... رابطه مادرشوهر و خواهرشوهرمو که میبینم انگار با میخ داغ فرو میکنن تو قلبم... خواهرشوهرم سه تا بچه داره ولی همشونو مادرشوهرم نگه میداره...از صبح تا شب خونه مادرشه باهم اشپزی میکنن بیرون میرن...من چی؟؟ اگه برم هم باید برم تنهایی خونشون رو جمع و جور کنم و ناهار بپزم بعدم که میان مدام مواظب بچم باشم سر و صدا نکنه که استراحت کنن... امشب دیگه تمام عقده هام سرباز کرد و همه چیو گفتم بهش ولی به نظرتون چی گفته باشه خوبه؟؟؟؟؟