مادرشوهرم اینا یه همسایه داشتن که یه پسر بچه ی پنج ساله ی خیلی شیطون بلا داشتن. خلاصه که این بچه خیلی اذیت میکرد همش فکر بازی های خشن بود و برای غذا خوردن باید میدویدن دنبالش. مادر و پدرش برای اینکه این بچه رو بغضی وقتا مهار کنن از دیگ به سر میترسوندن. مثلا میگفتن اگه غذاتو نخوری دیگ به سر میاداااا
یه روز مادر و پدر، بچه رو سپردن دست مادربزرگش. این مادربزرگه هم از پس بچه بر نمیومده ناچار شده از دیگ به سر بترسونه ولی خوب همیشه که جواب نمیداده. مادربزرگه هم به فکرش میرسه که یه کاری کنه بچه واقعا بترسه و حرفش رو گوش بده. میره یه دیگ میذاره رو سرش و چادر میکشه سرش و میره تو حیاط که بچه رو بترسونه. بچه همونجا از شدددت ترس درجا میمیره
این داستان واقعیه بچه ها لطفا برای هر کسی که اهل ترسوندن بچه هست تعریف کنید تا از این کارا نکنه. اصلا ترسوندن بچه کار خوبی نیست