لیک این دلم ندای دگر ساز میکند
بر رویِ صبح، پنجرهای باز میکند
من خستهام، نگو، که دگر طاقتت نریخت
باید که از درونِ تو نوری دگر گریخت
این تیرگی مجال به خورشید میدهد
بعد از سیاهبختی، امّید میدهد
بشکن سکوت و دردِ خودت را بیان بکن
بر زخمِ کهنهیِ دلِ خود مرهمی بکن
تا کی اسیرِ غصهیِ ناگفته میشوی؟
برخیز! رها شو از این بند، گر قوی!