چشمت روز بد نبینه
سال های پیش عید مهمون اومده بود خونمون خیلییییی رودر وایسی داشتم پسر بزرگم داشت اومده بود (اقوام درجه یک بود) واییی منم خیلیی خجالتیبودم
مامانم گفت چای دم کن و اونا گفتن ن ما چای نمیخوایم الا و بلا گفت برو چای دم کن منم رفتم بس هول شده بودم چای خیلیییی زیاد ریختم داخل فلاکس سیاه شده بود بعد اونا میخواستن برن فقط خدا خدا میکردم بلند شن برن نگن چای میخوایم ابجیم شوخیش گرفته بود میگفت وایسین چای بخورین بعد برین ابجیم چای درست کرده دلم میخواست هودمو بکشم
ابجیمم میخندید ازم
ولی خدا خواست رفتن