میریم ولی قبلش زنگ میزنیم ک ما میخابم بیام هستد خونه جای نمیخاید برید البته اول میپریبم که جای قراره نیستند برند اگه خونه باشند خب میریم همشم میگد خوب کاری میکنید قدمتون روی چشم البته خب ما اگر بخایم منتظر دعوت بمونیم کلا باید قطع ارتباط کنیم مادرشوهرم هیچ وقت دعوت نمیکنند کسی را فکر کنم از خداشو که کسی مزاحمش نشد چون مسنه حدود ۶۰ فکر کنم همشم توقع دارد بقیه کاراشو کنم ولی من نقشه هاشو ، نقش برآب کردم دوست داشت هر روز بیاد خونه ما فضولی کند فلان کار و آشپزی به من یاد بده بهانه کند بیاد مهمانی بهش بدیدم ولی توقعش زیاد بود مگه نوکر میخاست من کارای خودم به زور انجام میدادم زیاد تحویلش نگرفتم جان فشانی نکردن برای تمیزی خونش مهمانی زیاد نگرفتم البته خوب توانیشم نداشتیم من یک سال ازدواج کردم سه دفعه ولی تا الان آمده فامیلا شوهرم زیادند خیلی مهمانی دادن خیلی سخته تازه یه کار خیلی بد انجام دادم همش تقصیره خودشه خیلی اذیتت میکرد حرفا زشت و تکراری و آزار دهننده مبگفت اوایل ازدواج میومد خونه در را باز نمیکردم بعد میگفتم حمام بودم خب قبلش زنگ بزنید بیاد سر زذه میخاست یهویی بیاد سرک بکشد تو زندگی من آخه تازه تلفن هم جواب نمیدادم ولی بخاطر جواب ندادم الان تلافی نکرده ک دعوت نمیکند اخه با جاری هام و همه دخترا خودش همین شکلی هستش بعدم تازه خواهرشوهرم همبنجوری اند زنگ زدن تو مرتمشون نیست به شوهرم زنگ میزند واسه مهمانی دعوت کردن
من واقعا خیلی سختم بود اول ازداج حوصله شکنجه روحی را نداشتم کار خونه برام مثل یه غول بودند خیلی خیلی سریع خسته میشدم شبا از پام ار درد گریه میکردم دیگه تحمل مادرشوهر نداشتم ابن وسط الان ولی بهتر شدم عادت کردم