سلام یچه ها ممنون ک برام وقت میزارین و با حرفاتون واقعا کمکم میکنین....
تو تاپیک قبلیم ی سری از مشکلات زندگیم رو گفتم ،الان برای کسایی ک در جریان تاپیک قبلی ام نبودن خلاصه ای از مشکلات گذشته ام رو میگم،همونطور ک توی تاپیک قبلم گفتم مشکل اصلی زندگی من با شوهرم این وابستگی بیش از حد شوهرم ب خونواده اش هست جوری ک مسیر زندگی ام از یک زندگی تازه عروس و دونفری خارج شد و همش هم مقصر اصلی شوهرم بود ک قبلا هیچ حدو مرزی برای زندگیمون قاعل نبود و من ۹ ماه هست ازدواج کردم و باور کنید هروز و هروز زندگیم بحث بود چون شوهرم مقصر بود یعنی نمیفهمید ک استقلال یا زندگی دونفره چیه ،و من با وجود سن کم ام خیلی اذیت شدم توی این ۹ ماه،هر حرفی هر اتفاقی ک میوفتاد ب خونواده اش میگفت و خلاصه کلا هیچ زندگی دونفره ای نداشتم...اما تقریبا چند وقت پیش دیگ از کوره در رفتم و تمام عصبانیت و تمام عقده ها و تمام تحمل هایی ک کرده بودم رو ب شوهرم گفتم و گفتم بهش باید طلاقم بدی و تو مرد زندگی نیستی و من نمیتونم این زندگی رو باهات ادامه بدم و سریع روز بعد تاپیک زدم چون ب بن بست زندگیم رسیدم و خیلی از دوستان لطف کردن و خیلی کمکم کردن
اینم بگم ک همون شب ک ب شوهرم راجب طلاق حرف زدم و تموم حرفا و کاراش رو گفتم و تموم ناراحتی هام رو با شدت بیشتر و محکم تر بهش فهموندم ،و شوهرم اون شب ترسید و بعدش باهام صحبت کرد گفت من زندگیمونو دوست دارم و میخام از اول شروع کنیم و من تغییر میکنم و حتی خونوادش هم فهمیدن ک من دیگ تحملم تموم شده اونا هم ترسیدن و شوهرم و خونوادش کاملا رفتارشون رو عوض کردن از اون روز و هم خونواده شوهرم هم شوهرم کاملا تغییر کردن و شوهرم از اون روز بیشتر قدرمو میدونه و خداروشکر دیگ اون مشکلات قبلی ام خیلیییی کم تر شدن....
حالا اگ تا اینجا خوندید لایک کنید ک جریان دیشب رو توی پست بعدی بگم چون دیگ جا نمیشه اینجا بقیع جریان دیشبم بگم، و لطفا کسایی ک حوصله ندارن لطفاً تاپیک رو ترک کنن چون اجباری برای نظر یا کمک کردن نیست ،من واقعا میخام با حرفای شما مهربونا یکم اروم بشم🤍
ممنون عزیزانم🌱