سلام من یه مشکلی دارم من خیلی اهل رفت وامد با ادمای کنجکاو و سرک کشیده تو زندگیا نیستم یکی از اون ادما دایی شوهرمه وقتی مجرد بوده زیاد میرفته خونشون ۳تا دخترداره که یکیشون خیلی دوست داره بشه عروس خونواوه همسرم ولی ررادرشوهرمینا هیچ کدوم دوست ندارن
من یبارباهاشون مسافرت رفتم دیدم اخلاقاقی به خصوص دارن الان دیگه سال به سال میخوام باشه رفت وامد ولی این داییش ادمو میچزونه با خونوادش.مادرشوهرمم دیگه بدتر
من مادرم یه نریضی سخت گرفت تا دم مرگ رفت و نا امید بودم ولی خداروشکر برگشت و الانم خیلی حالش اوکی نیست ولی اون خطر رفع شده
اینا همششششش میخواستن بدونن مریضی مامانم چیه منم نگفتم به شوهرمم گفتم نگه اونم نگفت به هیچ کس غیر خونواده ها مادرشوهرم و پدرش شوهرم و منم به یکی از جاریهام گفتم فقط.چون خودشون عادت دارن هیچی بروز نمیدن تو هرچی و هرکاری
تگ دخترم و خیلی انتظار دارن خانواده شوهرم منم محل نمیدم
حالا مشکلم اینه مادرشوهم خیلی منو خار کرده جلوی اونا مخصوصا .وقتی یباربرای مراسم تولدشوهرم دعوت کرده بودم خونم خیلی زشت و بدبه من بی احترامی کرد مادرشوهرم و چند بار دیگه هم همینطور جلوی خونواده و خود دای همسرم.من اصلا بد بدخورد نکردم ولی بعدش خیلی به سر شوهرم دعوا کروم که چرا منو خار کرد مادرت و اونم حق رو به من داد.همیشه میبینه اونا چجوری رفتار میکنن ولی پشتمه
حالا من عید خونه هیچ کس نرفتم و حتی تبریک نگفتم چون اخه واقعا حال روحی داعون بود تو خودم نبودم مرگ خودمو هرلحظه میدیدم از فشارا
ولی ادمی نیستم بروز بدم و میگفتمو میخندیدم ولی دلم خون بود جیگرم اتیش بود😭سال قبل تابستون داییش معازه زد ما نرفتیم .شوهرم گفت ولش کن مگه هر کی نغازه میزنه باید بریم و وسیله ببریم
دلش رضایت نداشت و ما نرفتیم چون از مسارفت هم زیاد دل خوشی نداشتیم ازشون بیشترم شوهرم
من تو این یسال هیچ جااااااااا نرفتم فقط خانوده ها و کسی هم گفتن نیان چون عید بود و کرونا اوجش بود و خیلیا مرده بودن منم از نرس مادرم گفتم نمیرم اوناهم نیان فقط خونواده همسرم یعنی برادراش اومدن و رفتن چون تو ساختمون با پدرشهرمینا هستن مادرشوهرمیناهم عید رفتم سفرزیارتی کلا نیومدن خوانواده خودمم نیومدن اصلا منم که همش پیش مادرم بودم و شوهرم تنها بود
حالا مشکلم
چند ماه پیش داییش دوباره یه مغازه دیگه زد وهنوز مادرمن حالش خوب نبود ومنم همینطور
تا اینکه امروز مادرم جواب ازمایشش اومد و ما یه نفس راجت کشیدیم فرداش رفتیم خونه داییشینا اونم بخاطر اینکه خود داییش گفته بود شوهرم بیاد به دخترش درس یاد بده قرار بود چند وقتی بره درس یاد بده و اصرار داشت همش زنگ میزد و منم گفتم زشته عید نرفتیم منم میام باهم بریم. اولین روز که ما گفتیم دیرمیایم چون جایی بودیم و نمیرسیدیم و داییش یه نگفت بیاین شام (نه بخاط شام بخاطر یه تعارف و احترام به طرفی که پا باشیم هم یه تعارف نزد) ماهم خونه شام خوردیم رفتیم گفتیم عیب نداره دیگه دوست نداشته نعارف کنه ماهم گفتیم دیروقت میریم و ساعت ۱۰رفتیم گفتیم حالا شده حالا قراره چندین باربرای درس دادن و یاد دادن بریم دیگه حالا امشب رو به صورت مهمونی بریم دفعه های بعد زود میریم
ما رفتیم
زنداییش ایفونو اشبتباه زده بودیم نفهمیده بودیم اومدیم بالا زنگ خونه رو زدیم چادرسر نکرده اومد و یهو در و بست دوباره با لباس پوشیده اومد(قبلش گفته بودیم میایم سرزده نرفته بویدم)خیلی سرد و ناراحت هی تیکه مینداخت چرا زنگ نزدینو فلان ماهم گفتیم زنگ زدیم نخوردو همون موقع نکهبان درو باز کردچون مجتمع خیلی شلوغیهو تو یه طبقه ۶تا خونواده روبروی هم هستن .قشنک درها روبروی هم باز میشن گفتیم شمام مگه نمیدونستین داریم میایم.میگفت فکر کردم داییتهمن حرصم گرفت گفتم هرچی باشه ساعت ۱۰شب شاید همسایه روبرو یا کناریت اومده نباید یه چادرسرکنی یا از چشمی درنگاه کنی گفتن حالا فکر کرده دیکه و ناراحته عیب نداره و به دل نگرفتم ولی درصورتی که خودشون بودن انقدر بد برخورد میکردن که خدا میدونه
ادامشو دارم مینویسم