ببین اسی
من اونشب از همه ناامید بودم از مادر خانواده شوهری ک نبود و از راه دور خط نشون میکشید صحنه ای ک دیده بودم و پشتوانه ای ک نبود
و ...
خلاصه
اتفاق افتاد
تو لحظه هایی ک داشت هوشیاریم میرفت
من پشیمون شدم و مادرشوهرم رو صدا کردم اما نشنید و ب سرعت نور رفتم ...
روزها گذشت و من بهوش آمدم
حافظه ام کاملا همیاری نمیکرد
اما خوبیشون فقط برای یروز بود بعد یه مدت دوباره برگشت ب حالت اولیه
من اون شب باید میفرفتم