سلام عزیزان میخواستم اگر خودتون یا نزدیکان تون تجربه دارید که طلسم شده باشید بهم بگید راستش من از کلاس چهارم با ی دختری دوست شدم که کم کم وقتی مامانم میومد دنبالم دستمون و میگرفت و می برد با خودش خونشون خلاصه هر روز ما رو میبرد خونشون اصرار میکرد تا اینکه کم کم فهمیدیم مامانش خیلی حسادت داره چون من شاگرد اول کلاس بودم ولی اون درس نمیخوند اصلا و مامانش ی چند باری تکالیف منو از تو کیفم برداشت مامانم میگفت نمیدونم رنگ چهره ی مامانش شد زرد از حسادت خیلی ناراحت شد خلاصه تا اینکه سال بعد اونا خونشون عوض شد و رفتن مدرسه ی دوستمم عوض شد ولی ما باز هم با هم در ارتباط بودیم کلاس پنجم که رفتم احساس کردم از مدرسه بدم اومده و اصلا دوست نداشتم برم دیگه درسامم درست نمیتونستم بخونم و از کتاب بدم نیومد به مامانم میگفتم من کلاس هفتم دیگه نمیرم مدرسه خلاصه اینقدر زجر کشیدم تا اینکه گذشت ابتدایی رو تموم کردم و رفتم متوسطه ی اول ،راهنمایی هم با مامان دوستم در ارتباط بودیم ولی نه زیاد خونشون دیگه مثل ابتدایی نمیرفتیم فقط یکی دوبار رفتیم و دیگه خبر نداشتیم ازشون تا اینکه مامانم تابستون سال یازدهم که تموم کردم زنگ زد به مامان دوستم و گفت حوصله مون خیلی سر رفته و میخوایم بیایم خونتون خلاصه ما دوباره رفت و آمد کردیم و هر روز مامان دوستم زنگ میزد میگفت بیاین خونمون و دعوت مون میکرد مامانم خیلی تعجب میکنه میگه وای چقدر تو خوبی هیچکس یه غریبه رو هر روز اینجوری خونشون دعوت نمیکنه اونم میگه این چه حرفیه شما تو این شهر غریب هستید بیاید خونه ی ما هم مثل خونه ی خودتون بدونید خلاصه تابستون هر روز میرفتیم ولی من که اومدم دوازدهم یک روز در میان میایم خونشون یا دو سه روز یا چهار روز هم طول کشیده بیایم خونشون ولی همیشه زنگ میزنع تند تند و دعوت مون میکنه و ما هم چون حوصله مون سر میره یک روز در میان میایم خونشون وقتی می اومدیم بعضی وقتا اسپند دود میکرد میگفت برای اینکه خونه بو خوب بگیره تا اینکه یک هفته پیش که رفتیم خونشون من کتابمو با خودم آورده بودم و رفتم تو اتاق شون نشستم تا درس بخونم ی دفعه مامانم گفت اسپند دود کرد و فورا آورد تو اتاقی که من داشتم درس میخواندم و همونجا گردوند من بعداز اینکه درسم تموم شد اومدم تو هال پذیرایی کنار مامانم نشستم دیدم یکم سرم درد گرفت بعدش کم کم افکار منفی آزار دهنده ای وارد ذهنم شد که انگار کنترلشون دست من نبود از کتاب بدم اومد و انداختنش کنار احساس کردم کتاب و که باز میکنم عصبی میشم( البته اینو بگم که دوستم بزرگ شده الان همسن منع ولی اون بی حجابه و مامانش خیلی بهش میگه مثل من باشه و حجابشو رعایت کنه ولی اون نه درس میخونه نه حجاب داره بعضی وقتا هم شده بعضیا میان خونشون و جلو مامان دوستم تعریف منو میکنن و وقتی تو چهره ش نگاه میکنیم خیلی ناراحت میشه و اعصابش خرد میشه خلاصه از اون شب که اسپند و دود کرد اورد نو اتاقی که من داشتم درس میخواندم اعصابم خرد شد و اومدیم خونه همش فکر منفی میکردم و سرم سنگین میشد بطور ناخودآگاه افکار آزاردهنده ی وارد ذهنم شد و حالمو بد کرد حالا سراغ کتاب نمیتونم برم وقتی به درس خواندن فکر میکنم سرم درد میگیره نمیدونم چرا الآنم دوباره یک روز درمیون داریم میریم خونشون می بینی دم در بود اسپند میاد یعنی جلو جلو میدونه ما میخوایم بریم اسپند دود میکنه برامون نمیدونم چرا تا اینکه اومدم از تو آشپزخونه شون لیوان بردارم آب بخورم دیدم تو جا اسپندی یه تیکه سنگه خودش قبلا میگفت اسپند رو ذغال میزارم تا زیاد دود کنه بنظرتون این سنگی که داخل اسپند بوده چی بوده ترو خدا بهم بگید من درسم خیلی خوبه ولی الان نمیتونم سراغ کتاب برم و همش سردرد دارم حتی مجبور شدم بخاطر همین برم دکتر اعصاب دارو برام بنویسه تاا بتونم از فکر منفی بیام بیرون
زندگی کابوسه وقتی مردیم از این کابوس بیدار میشیم...قیامت زیباترین اتفاق عمرمه چون پایان این کابوس رو رقم میزنه.. من از این کابوس واهمه دارم و دوست دارم هرچه زودتر تموم شه اون دنیا هرچی که هست خیلی خیلی از این دنیا بهتره ☄️🤍
عزیزم جادو وسحر وجود داره ولی تا جایی که من میدونم اسپند خودش یجور باطل کنندس مثه عود،اگه حس میکنی اهل اینکاراس شاید از طریق خوراکی یا چال کرذن یا سوزوندن یا اویزون کردن جادو جادوت کرده باشه
عزیزم جادو وسحر وجود داره ولی تا جایی که من میدونم اسپند خودش یجور باطل کنندس مثه عود،اگه حس میکنی ا ...
اره عزیزم تو کار دعا و این چیزا که هست هم خودش هم دوستم یعنی مادر و دختر مثل همدیگه ن قبلا یعنی ابتدایی که بودیم میرفتیم خونشون خب اون موقع دوستم سنش به این چیزا نمیرسید و بچه بود ولی مامانش نمیدونستیم تو این کار هست یا نه تا اینکه الان دبیرستانی شده با یه پسری نامزد کرده چند وقت پیش متوجه شدیم میره پیش یه ملا براش دعا میگیره یعنی مامانم پرسید ازشون گفت کسی نمیشناسید سرکتاب بگیره کارش خوب باشه که ی دفعه دوستم گفت چرا ی ملایی هست سرکتاب میگیره و نمیدونم از دهنش در رفت گفت میخوام برم پیشش خودم و دعامو برای امید تمدید کنم وگرنه نمیگفت بعد ما که اسم سرکتاب و این چیزا می آوردیم احساس کردم مامان دوستم خیلی ناراحت شد اصلا تو چهره ش که نگاه میکردی قشنگ مشخص بود ناراحته نمیدونم چرا قبلش میگفت و میخندید باهامون اینم بگم که اون شب قبل از اینکه بحث سرکتاب و این چیزا پیش بیاد من تو همین نی نی سایت ی نفر بود گفت من ف.ال میگیرم ف.الگیر نی نی سایت نوشته بود بهش گفتم ی فال.ی برام میگیری حالم اصلا خوب نیست گفت اسم خودتو مادرتو بگو که من ی لحظه به مامانم که گفتم میگه اسم خودتو مادرتو بگو مامان دوستم داشت با تلفن حرف میزد ی دفعه نگامون کرد فکر کنم فهمید رنگش پرید یجورایی ترسید و بعد با اون طرفی که پشت تلفن بود زودی خداحافظی کرد و گفت بعدا زنگت میزنم مشکوک شدم بهش وقتی این جوری کرد بعدش دیگه همش چهره ش تو هم بود از موقعی که همش اسم سرکتاب و این چیزا مامانم می آورد البته خودش هم وارد بحث مون میشد و میگفت مثلا فلانی سرکتاب میگیره و ...ولی ناراحت بود
زندگی کابوسه وقتی مردیم از این کابوس بیدار میشیم...قیامت زیباترین اتفاق عمرمه چون پایان این کابوس رو رقم میزنه.. من از این کابوس واهمه دارم و دوست دارم هرچه زودتر تموم شه اون دنیا هرچی که هست خیلی خیلی از این دنیا بهتره ☄️🤍
عزیزم جادو وسحر وجود داره ولی تا جایی که من میدونم اسپند خودش یجور باطل کنندس مثه عود،اگه حس میکنی ا ...[/QUOTE]
[QUOTE=270340398]عزیزم جادو وسحر وجود داره ولی تا جایی که من میدونم اسپند خودش یجور باطل کنندس مثه عود،اگه حس میکنی ا ...
خیلی که اون شب فهمیدیم اینا تو کار دعا هم هستن مامان دوستم چهار سال پیش از شوهرش جدا شد و الآنم با ی نفر در ارتباطع که متاهله خلاصه مامانم فرداش زنگ میزنع به مامان دوستم میگه سارا کجاست میخواستم آدرس ملا رو بهمون نشون بده با هم بریم که اونم میگه اتفاقا من الان میخواستم برم جایی سارا هم میخواست باهام بیاد ولی دیگه اشکال ندارع میزارمش خونه باشه با دختر خاله ش شما دیگه بیاید خونه ما با هم برید منم به مامانم میگفتم انگار سماجت نکرد و بگه سارا خونه نیست چون هم خودم هم مامانم بهش مشکوک هستیم مامانمم میدونه چقدر حسادت داره با دوستم رفتیم که آدرس ملا رو بهمون نشون بده خودشم کار داشت با دختر خاله ش بودن با هم چند روزی بود اومده بود خونشون دوتاشون با هامون اومدن وقتی رفتیم اونجا دوستم اینقدر در زد تا یه آقایی ۵۰ ساله حدودا اومد در و باز کرد من اولش فکر کردم این اون ملا نیست و از خانوادشه ولی وقتی رفتیم داخل اتاقش که خیلی کوچیک بود و فهمیدم اون مرده ملاست با تعریفایی که دوستم از اون ملا کرده بود از زمین تا آسمون فرق داشت دوستم میگفت کارش خیلی خوبه و خیلی شلوغ میشه ولی وقتی ما رفتیم خلوت بود و مرده همش با دوستم و دختر خاله ش میگفت و میخندیدن اینقدر حرف میزد تا اینکه دوستم همش بهش میگفت حاجی کار مارو راه بنداز حالا اونم هی بهش میگفت برام اول ی چایی بریز و گفت کارتون چیه مامانم گفت میخوام ی سرکتاب برای دخترم باز کنید خلاصه بعدش هی میگفت مال کجا هستید واسم چندتا روستا که مسخره بود رو میگفت و میخندیدیم باهاش پدرمون در آورد تا اینکه برام در کتاب باز کرد اسم منو مادرم و پرسید و ی چندتا عدد با هم جمع کرد و گفت تو آتشی مزاج هستی و جن زده شدی و جلو روت باهات خوبن اما پشت سر دشمنت هستن دستت بی نمکه و ستاره ت دنباله داره و ۱۱ تا بچه تو طالعت هست و از این حرفا زیاد از سرکتاب باز کردنش راضی نبودم و دوستم با دختر خاله ش گفت براش سرکتاب باز کنند به دوستم میگفت طلسم شدی تو دختری هستی پرهیزگار و با همه میجوشی و مهربونی این قسمت و درست گفت ذرموردش ولی اینکه پرهیزگار باشه نه چون اون بیحجابع و بعدشم دلیلی ندارع کسی بخواد طلسمش کنه چون نه درس میخونه نه حجاب و ..داره به اون و دختر خاله ش گفت طلسم شدید ولی بمن که اینهمه حسود دارم و احتمال طلسم شدنم زیاده نگفت طلسم شدی
زندگی کابوسه وقتی مردیم از این کابوس بیدار میشیم...قیامت زیباترین اتفاق عمرمه چون پایان این کابوس رو رقم میزنه.. من از این کابوس واهمه دارم و دوست دارم هرچه زودتر تموم شه اون دنیا هرچی که هست خیلی خیلی از این دنیا بهتره ☄️🤍
عزیزم جادو وسحر وجود داره ولی تا جایی که من میدونم اسپند خودش یجور باطل کنندس مثه عود،اگه حس میکنی ا ...
بعد مامان دوستم تند تند برای دخترش زنگ میزد و میگفت چیشد چیکار کردید بعد دوستم به ملاهه گفت کارم خصوصیه منطورش این بود که منو مامانم بریم بیرون از اتاق نمیدونم میخواست دعا بگیره چون برای همینم اومده بود دیگه ما رفتیم بیرون خلاصه نیم ساعتی طول کشید و وقتی اومدن بیرون مامانم گفت انگار دیر کردی سارا گفت آره مامانم گفت موبایل و بده دست ملا و داشت باهاش صحبت میکرد اونجا بازم ما شک کردیم چون اینجور که معلوم بود دوستم خیلی وقت بود میومد پیش این ملا و می شناختشون مامانش هم همینطور نمیدونم موبایل و داده بود دست ملا بهش چی میگفت خیلی دوست داشتم بفهمم بعد مامانم به دوستم گفت سارا این ملاهه که اصلا بلد نبود در کتاب باز کنه مامانمم بهش گفته بود براش یه سرکتاب باز کنه هرچی گفته بود همش اشتباه بود دوستم گفت نمیدونم والا دعاهاش خوبه مامانم میگفت هرچی درمورد منو خودش گفته همش اشتباه بود بعد به ی خانمی هم گفت که اونجا اومد اونم گفت این دعاهاش خوبه من اومدم برای صاحبخونع مون دعا بگیریم تا اجازه بده ی چند روز بیشتر بمونم تو خونه ش میخواد بیرونم کنه خلاصه دوستم گفت قرار شده بهم گفته چهارشنبه دوباره بیا همه روزه دعا نمیده و روزای خاصی داره البته خودش نگفت گفته بیا برای دعا خودمون فهمیدیم منظورش همون دعا هست و خودش زیر بار نمیرفت بگه ما دعا میگیریم بعد به ما هم گفت شما چهارشنبه نمیآید دیگه گفتیم نه تا اینکه اومدیم خونه. ی دوستم و مامانش گفت چیشد کارتون انجام شد مامانم گفت نه بابا این مرده هیچی نمیفهمید و همش هم معطلمون میکرد تا ی در کتاب باز کنه و مامان دوستم انگار خیلی خوشحال بود و میگفت ای بابا پس دیگه هیچی کارتون نشد و خوشحالی تو چهره ش موج میزد
زندگی کابوسه وقتی مردیم از این کابوس بیدار میشیم...قیامت زیباترین اتفاق عمرمه چون پایان این کابوس رو رقم میزنه.. من از این کابوس واهمه دارم و دوست دارم هرچه زودتر تموم شه اون دنیا هرچی که هست خیلی خیلی از این دنیا بهتره ☄️🤍
عزیزم جادو وسحر وجود داره ولی تا جایی که من میدونم اسپند خودش یجور باطل کنندس مثه عود،اگه حس میکنی ا ...
تا اینکه دیشب رفتیم خونه شون دیدیم بو اسپند میاد به مامانم گفتم دیدی قبل از اینکه بیایم گفتم الان که میریم برامون اسپند دود کرده چون مشکوک بودیم از قبلش بهش در باز کرد رفتیم داخل من الکی پا شدم به بهونه لیوان بردارم از آشپزخونه رفتم لیوان بردارم ی نگاه رو گاز کردم که جا اسپندی روش بود نمیدونم خدا دو سه تا دونه اسپند درشت بود بقیه ش هم هرچی بود سوخته بود و ذغال شده بود فقط نمیتونستم دقیق بشم و همونجا وایسم نگاه کنم چون شک میکرد لیوان که گرفتم زیر آبسردکن آب خوردم رفتم که لیوان و بشورم و بزارم سر جاش دوباره تو جا اسپنده قشنگ نگاه کردم دیدم ی تیکه سنگ داخلش بود وهمون دو سه تا دونه اسپند درشت و بقیه ش هم هرچی بود پودر و ذغال شده بود اومدم رفتم تو گوگل زدم طلسم روی سنگ وجود داره میگم نکنه ی وقت طلسم روی سنگ انجام داده برام چون بعداز اون شبی که جلو خودمون اسپند و دود کرد آورد تو اتاقی که داشتم درس میخواندم دیگه بعدش جلو جلو وقتی میربو خونه ش می بینیم بو اسپند میاد و برای همین چون منم اون شب خونه شون حالم بد شد و سرم سنگین شد ی دفعه مشکوک شدم خدایا نمیدونم چه مصیبتیه بخدا احترام میزاره و یک روز در میون زنگ میزنع تابستونی هر روز زنگ میزد دعوت مون میکرد به مامانم میگم میگه خدایا نمیدونم چی بگم نمیتونم تهمت بزنم ولی با این رفتارهایی که از خودش نشون میده و فهمیدیم کارشون تو دعا هم هست ممکنه کرده باشه چون مامانش خیلی حسرت منو میخوره دخترش مثلا هرجا میرفتیم با مامانش میره تا ی پسری می بینه وایمیسه خنده بلند بلند میکنه و مامانش میگه این چه وضعیه سنگین باش و مامانم میگه نگاه تو که میکنه می بینه مثل دختر خودش سبک نیستی و نمیخندی خیلی زورش میاد چون سه روز پیش مامانش زنگ زد گفت با برادر شوهر خواهرم قرار شده بریم ی مزرعه تو روستای اطراف شهر مون آماده شید تا بیایم دنبالتون ما هم گفتیم چقدر تو خونه بشینیم و من خیلی زود حوصله م سر میره و به مامانم گفتم بریم رفتیم خونشون از اونجا دیگه سوار ماشین که شدیم تو راه من نیم رخ روم اون طرف بود احساس کردم مامان دوستم که کنارم نشسته بود ی لحظه با چهره ی اخمو تو هم رفته ای نگام کرد من اولش فکر کردم داره به دخترش اینجوری نگاه میکنه دیدم نه اون که الکی نمیخندید دیگه گفتم نکنه بمن داشت اینجوری نگاه میکرد با غرض هیچی رسیدیم مزرعه و ی مشت بادمجون اومدیم بچینیم دوستم با دختر خاله ش همینکه ی کارگر مزرعه رو دیدن فورا رفتن پیشش ازشوخی و مسخره بازی و همشم بلند بلند میخندیدن که مامانش زورش در اومده بود میگفت خجالت نمیکشی حیا نداری بلند بلند میخندی جلو مرد غریبه خلاصه همینکه ی پسر یا مردی می دیدن فورا میرفتن پیشش و الکی میخندیدن بلند بعد این راننده اقوام شون که مارو اورده بود خوشش نمیومد ازشون و همش بهشون میگفت نخندید چخبرتونه البته نه با دعوا چون بنده خدا پسر خوب و ساده ای بود فقط خوشش نمیومد اینجور که معلوم بود بعد تو ماشین که نشستیم پسره بهشون میگفت اینقدر الکی نخندید بعداز اینکه پیاده تون کردم هرچی میخواید بخندید مامان دوستمم همش اعصابش خرد بود ولی من اصلا نه میخندیدم مثل اونا نه سبک بازی در می آوردم مثل ی دختر آروم و متین نشسته بودم و مامان دوستمم کنارم بود خلاصه ما برگشتیم خونه ی مامان دوستم شبش که اومدیم خونه به مامانم گفتم مامان سارا تو ماشین با غرض ی جوری نگام کرد نمیدونم چرا گفتم فکر کردم به دخترش ی وقت کاری کرده داره اینجور نکاه میکنه ولی اون موقع اون ساکت نشسته بود مامانم ی کم فکر کرد گفت میدونی چرا اینجوری نگاه ت کرد چون دید مثل دختر خودش سبک بازی در نمیاری و نمیخندی زورش در اومده بود و چاره ای نداشته که کله ت و بکنه!! حالا خدایا نمیدونم بین دو راهی موندم ی دو سه نفر هم زنگ زدیم برای سرکتاب باز کنند برام چرت و پرتی میگفتن و یکی میگفت همزاد داری و باید همون شهر خودتون دعا بگیری و همزادتو نابود کنی یکی هم میگفت اجنه اذیتت میکنن شماره ش تو همین نی نی سایت یکی گذاشته بود زنگ زدیم گفت اجنه اذیتت میکنن و باید دعا بگیری مامانم میدونست دروغ میگه گفت خب حالا از کجا بگیریم گفت خودتون پست میکنیم دعا رو با مبلغ یک میلیون و ۵۰۰ دیگه مامانم گفت باشه حالا بهتون خبر میدیم و قطع کرد هیچ سید خوبی پیدا نکردیم که بفهمه کی برام دعا گرفته و من اینجوری شدم مجبور شدم برم سه شب پیش دکتر اعصاب و روان برای فکر های ازاردهنده م دارو نوشت ولی بازم میاد تو ذهنم و نتونستم فراموش کنم خدایا چرا اینجوری شدم البته اینو بگم ی بار مامانم از رو سادگیش نشست به مامان دوستم گفت من خواب دیدم یکی بشارت آینده ی دخترمو بهم داده و گفته به جاهای خیلی خوبی میرسه در آینده و اونم همینجوری داشت گوش میکرد حالا که یادم میاد اینا رو به مامانم میگم کاش هیچ وقت تو چشم نبودم اینجوری هیچکس نمیفهمید من درسام خوبه و اینجوری سرم نمیومد
زندگی کابوسه وقتی مردیم از این کابوس بیدار میشیم...قیامت زیباترین اتفاق عمرمه چون پایان این کابوس رو رقم میزنه.. من از این کابوس واهمه دارم و دوست دارم هرچه زودتر تموم شه اون دنیا هرچی که هست خیلی خیلی از این دنیا بهتره ☄️🤍
بعد مامان دوستم تند تند برای دخترش زنگ میزد و میگفت چیشد چیکار کردید بعد دوستم به ملاهه گفت کارم خص ...
تاجایی که من میدونم سرکتاب تا این حد از اینده نمیگه ،بنظرم اون ملا کلاهبرداره چون خیلی پیرمردارو دیدم فقط واسه پول کندن این اراجیفو بهم میبافن ،از اون دوستت دوری کن کسی که بخواد طلسم کنه باید بره پیش یه شخصی که ریاضت کشیده باشه که دیگه سرکتاب یاز کردن واسش معنا نداره،فکرتو اروم کن و از دوستت دوری کن ادمای حسود دست ب بدترین کارا میزنن
تو که میدونی بهت حسادت میکنن ودوست نیستن در اصل دشمنن چرا اینقدر رفت وآمد میکنین؟ ازشون دوری کنید
اخه مامانش خیلی احترام میزاره به ظاهر و ما هم تو این شهر غریبیم کسی رو نداریم حوصله مون سر میره زنگ میزنع میگه بیاین خونمون
زندگی کابوسه وقتی مردیم از این کابوس بیدار میشیم...قیامت زیباترین اتفاق عمرمه چون پایان این کابوس رو رقم میزنه.. من از این کابوس واهمه دارم و دوست دارم هرچه زودتر تموم شه اون دنیا هرچی که هست خیلی خیلی از این دنیا بهتره ☄️🤍
اره عزیزم تو کار دعا و این چیزا که هست هم خودش هم دوستم یعنی مادر و دختر مثل همدیگه ن قبلا یعنی ابتد ...
عزیزم باهاشون رفت و آمد نکن بهتره باطل کنی برا منم خیلی گرفتن اما نتونستم باطل کنم هر جا رفتم باطل نشد هم سردرد هم افکار منفی و وسواس فکری گرفتم خیلی ساله بهتره زودتر باطل کنی و ایه الکرسی و ناس و فلق شب و روز زیاد بخونید
عزیزم باهاشون رفت و آمد نکن بهتره باطل کنی برا منم خیلی گرفتن اما نتونستم باطل کنم هر جا رفتم باطل ن ...
وای چه بد 😥
زندگی کابوسه وقتی مردیم از این کابوس بیدار میشیم...قیامت زیباترین اتفاق عمرمه چون پایان این کابوس رو رقم میزنه.. من از این کابوس واهمه دارم و دوست دارم هرچه زودتر تموم شه اون دنیا هرچی که هست خیلی خیلی از این دنیا بهتره ☄️🤍