شهرمون کوچیک بود و همه همو میشناختن
اولین قرارمونو توی خونه گداشتیم
تنها مردی بود که ازش نمیترسیدم
خیالم یک عالمه راحت بود که اسیبی بهم نمیزنه
دل تو دلم نبود واسه دیدنش
بین راه منو سوار ماشینش کرد تا مسیر خونه چیزی نمیگفت اما متوجه نگاهاش توی آینه میشدم
اون چشما
اون نگاه
تا عمق دلم رخنه میکرد
با خودم گفتم چقد سرد و بی احساسه
رسیدیم خونه
نشستم روی مبل
بعد از کمی این پا اون پا کردن اومد کنارم نشست...
با خودم گفتم چقد سرده و بی تفاوته
نکنه از من خوشش نیومده....