اوایل عروسیمون بیست سی نفر پاشیدیم رفتیم شمال ویلا گرفتیم زنونه مردونه کردیم شب نهم شوهرم ساعت دوازده شب پیام داد بدو بیا پایین رفتم گفت دلم برات تنگ شد تو این شلوغیا رفتیم تا صب دور دور کنار دریا چقدر خوش گذشت حالا خاک بر سر خودش رفته با دوستاش تنها منم اینجا خابم نمیبره