عصری تاپیک زدم هیچکس نبود بازم میزنم چون شما ها تنها دوستای حقیقی منید ،خود واقعیم و فقط اینجا نشون دادم نه هیچجا و کنار هیچکس دیگ ،درد ودل ک میکنم باهاتون آروم میشم ،بعضی وقتا حرفاتون واقعا اب رو آتیشه ...
امروز زنگ زدم مادر بزرگ مادرم که مادریزرگ عشق سابقمم هست بهش روز مادرو تبریک بگم ،اخه خیلی منو دوس داره همیشه میگفت تو باید زن فلانی بشی عروس خودم بشی
انگار از دلمون خبر داشت گذشت و ما قسمت هم نشدیم الانم من در شرف ازدواجم یه خبرایی بهش رسیده ،پشت تلفن هردو بغض کردیم ...از صب تا حالا بدجری حالم گرفتست 
چرا اخه چرا حالا ک میخوام سرو سامون بگیرم اینجوری میشم 
نکنه حساسم 
نکنه این موقعیتمم از دست بدم ،نگید به پاش بشین نمیرسیم بهم ،نگید فراموشش کن نزدیک یکساله قطع رابطه ایم نمیدونم چرا این لحظه های اخر اینشکلی میشم ...