چه شب بدی بدی بود برام دعوت شدیم شام خونه مادرشوهرم همه جمع بودن جاریا و خواهرشوهر کیک گرفته بودن و کادو برای مادرشوهرم من شوهرم دستش خالیه چیزی نگرفتیم براش.جاریم و خواهرشوهرم شوهراشون کادو دادن بشون چنان ذوق و پز دست خودم نبود بزور خودمو کنترل کردم ولی دلم هزار تیکه شد خیلی کوچیک شدم تو جمع چرا باید شرایطم اینطور باشه ک انقد خوار بشم کاش نمیرفتم همش بخودم میگم چیزی از ارزش من کم نشده ولی اونا عقلشون ب چشمشونه
اینم بگم ک تو جمعشون از همه مرتب تر و از نظر قیافه بهترم ولی امان از بخت بدم واقعا ک همچی ب شانسه هرچقدم ک زیبا و باهنر باشی بدرد نمیخوره فقطططط پیشونی ....شوهرم خوبه ولی دستش خالیه این جور موقع ها خیلی نداری بچشم میاد اشکام بند نمیاد ولی برو شوهرم نیوردم