خب اول بسم الله بگم که اکانت دست یه بدبخت دیگست و صاحبش عوض شده که خواهران کارگاه به زحمت نیوفتن. خب داستان من از اونجایی شروع شد که مادر من ارمنی بود و فرهنگش زمین تا آسمون با خانواده پدریم که شیعه سر سخت بودن فرق میکرد. حالا بگذریم...
و میرسیم به بخش جذاب پدر و مادر بنده. عموی پدرم توی حکیم نظامی اصفهان (اصفهانی ها میشناسن محله رو. بیشتر مسیحی و ارمنی های اصفهان اونجان.) سوپر مارکت داشته که پدر من اونجا شاگردی میکرده. یه روز یه خانمی که مادربزرگ بنده بوده زنگ میزنه به سوپری و میگه یه چن تا خرت و پرت براش بفرستن. پدر منم که شاگرد بوده میره و چشمش به جمال مامانم روشن میشه و یک دل نه صد دل عاشق هم میشن...
هستین ادامشو بگم آیا؟