زندگیشون خوب بود با برادر شوهر دیگم تویه ساختمون زندگی میکردن برادر شوهر دیگم تحمل زندگی خوب اینارو نداشت یه روز الکی بعد ۱۵ سال زندگی بلند شدن گفتن طلاق میخوایم بعد۱سال طلاق گرفتن یه بنده خدایی رفته بود پیش دعانویس که بفهمه چرا اینطوری شدن یهویی... که گفته بود اون برادری که باهاشون زندگی میکرده رفته دعا نوشته داده به سگ خورده الله و اعلم...
این برادر شوهرم که رفته بوده دعا نوشته بوده یه مدت زیر سر شوهر منم نشسته بود حرف میزد که برو طلاقش بده و اینا اینطورین و فلان وغیره یکسره زنگ میزد به شوهرم زندگی منم جهنم کرده بود اما خداروشکر زندگیمو نجات دادم با توسل به اهل بیت و...خداروشکر خدا به بچه هام رحم کرد