می نویسم یادگاری...
تاکه ماند روزگاری...
بردل باد بهاری....
یا که بر برک خزانی...
نقش بندد روی سنگی...
روی نور نقره ی مهتاب رنگی...
روی برکه،روی رود جاری و چشم قشنگی...
روی پهنای کویر و سرزمین بس سترگی...
از پی این روزگاران...
روزی آید روزگاری...
روزگار سخت و تاری...
یا که شاید روشن و رنگین کمانی...
زیر مشتی خاک ماند جسم زارم...
کاش خواند کودکی این یادگارم روی آن خاک مزارم...
زنده سازد یاد من را در دل اندوهگین
یا که شاید شاد آن یار دل انگیز بهارم...
آری،آری ...
آری،ازمن مانده تنها خطی از این یادگارم...
خدایا اینجا مینویسم از اتفاقاتی که دوست دارم بیفته دلم میخواد تا مرداد نهایتا شهریور برم خونه ی خودم ،داوود همیشه آروم باشه فکرای مزخرف نزنه به سرمون زندگیمون آرامش داشته باشه یه راهی برای بابا باز بشه یه زندگی خوبی برای خودش درست کنه دیگه زندگی کنه مامان با شوهرش آروم بگیرن باباهم زن بگیره کسی اذیت مون نکنه هیچ اتفاق بدی نیفته برای هیچکدوممون. من یه کاری پیدا کنم زبان یاد بگیرم ادامه تحصیل بدم تا دکتری و خدایا زندگی روی آرامشش رو بهمون نشون بده یه جفت دوقلو هم میخوام اگر بشه🙈
خداجونی بهمون سلامتی بده سلامتی بده سلامتی بده و آرامش که هیچی بالاتر از اینا نیست الهی یا ارحم الراحمین🤲🏻