سلام، من اولین بار هست که میخوام این موضوع رو به شخص دیگه ای جز خودم بگم، من ۲۲ سالمه، ۴سال پیش با مردی اشنا شدم که اون هم تنهایی های منو داشت، باهم اخت شدیم و همه چیز خوب بود، تمام اولویت هم بودیم، دربرابر همه. کم کم رفتارهاش تغیر کرد علت رو جویا میشدم بدتر میشد، بعدها فهمیدم، شاید بدبینی یا هرچی باعث فکرهای غلط در ذهن ایشون راجب من میشد، فکر میکرد قضاوت میکرد و مجازات، حتی فکرها رو هم به من نمیگفت تا من بگم درست هست یا نیست، که حدود ۹۹٪ش اشتباه بود. من هرچی تلاش میکردم تا ثابت کنم اشتباه فکر کرده و همیشه نباید فکرهای اون درست باشه، بدتر و بدتر میشد ، مثلا نمونه ی کوچکش خیانت در محیط کار بود، که من خواستم با کاغذ مدرک با عقل و شعور بفهمونم توهمی بیش نیست نمیشد و من در اخر مثل ده هزاران مورد پیش امده، مجبور بودم قبول کنم و معذرت خواهی. کم کم اعتمادش از بین رفت و اون رابطه رویایی کم رنگ تر شد، من برای نگه داشتن و ارامشش کارهایی که نکرده بودم رو قبول میکردم و مجازات میشدم خیلی اوقات هم نمیدونستم چرا دارم تنبیه میشم فقط میدونستم لابد فکرهای جدید کرده سکوت میکردم چون چاره ای نداشتم، این اقا حدود ۴-۵ سالی با خانمی از همکارانش هم خونه و به عبارتی شاید ازدواج سفید! همه دوستان و اقوام هردو هم باخبرند، این خانم نقش زیادی تو توهم های ایشون داره شاخ و برگ دادن و... شاید وجود من رو تهدیدی برای خودش می بینه. نمیدونم گیجم فقط میدونم من این وسط نابود شدم، سلامت روانم که مدت زیادی تحت نظر روانپزشک بودم سلامت جسمم ، از دست رفتن اعتماد به نفس، متهم شدم به خیلی زشتی هایی که من بلد نیستم، شاید بدی خودمو داشته باشم اما اینطور تهمت ها ...! دانشگاه نمیرم از خونه بیرون نمیرم احساس میکنم ادم به درد نخوری ام، هزموقع من نیاز به وجودش داشتم نبود هیچوقت اما هروقت اراده کرد کنارش بودم، موقع هایی که سکوت میکردم و قبول به مجازات کار نکرده امید داشتم که درست میشه اما سه سال عمر ارامش جوانی و همه چی من رفت و هیچ! الان نه امیدی دارم برای زندگی نه هیچی من همچیو باختم مدام فکر فکر و اخرش غم . با تمام اینها باز دلم براش تنگ میشه باز میگم خدا بزرگه ، اما ترک کردن و رها کردن رو میخام، شخصیتم غرورم له شده شدم یه ادم بی اعتماد به نفس که نمیدونم از کجا باید شروع کنم، خواهش میکنم کمکم کنید من خیلی تنها و افسردم برای بیرون اومدن از این وضعیت و جبران چهار سال عمر جوونی سوختم برای زخم روی قلبم برای خیلی چیزا هرکاری میکنم اما احتیاج به کمک دارم! همش فکر میکنم نکنه وقتی من خوابم روحم جدا میشه و اون کارهایی که میگن و انجام داده...
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید