الان یکسالی هست عقدم و قبل از عقد شیش سال باهم زیر نظر خانواده ها دوست بودیم این یه سال عقد فقط منتظر بودیم زودتر بگذره تا زودتر از دست اطرافیانمون خلاص شیم چون جفتمون زجر کشیدیم
+چیشد ک نتونستی قبول شی؟ _هی منتظر موندم ساعت رند بشه درس بخونم عکسم به اسمم ربطی نداره... ولی به امضام که داره.. تو فک کن اینشتینم مثه من بوده.. برگااام
دقیقا دوروز قبل عروسیم عروسی که این همه منتظرش بودیم پدر شوهرم فوت شد و بدترین شوک بود برامون از طرفی بخاطر از دست دادن اون و از طرفی بخلطر ضرر هایی که کردیم و پولی که هزارتومن هزارتومن جم شده بود خرج ختم شد مجبور بودم برای مراسما شبا خونه مادر شوهرم بمونم گفتم که جفامون از همه خسته ایم گذشت چهلم اون خدا بیامرز رفت و بحث عروسی شد که خانوادش گفتن تا دوماه بعد سال حق عروسی ندارید مام مجبوریم کنار بیاییم و چیزی نگیم من زیاد دلم به رفت و امد نیست چون میشناسم اونارو ولی شوهرم طاقت نداره دیگه و در هفته یه شب میاد میبرم خونه خودشون و ازم میخاد کنار خودش بخابم ولی مامانش اول از اینکه اصلا جای مارو یه جا نمیندازه جا شوهرم تو اتاق و جای من پیش خودشون ولی بازم با بحثا شوهرم میبرتم پیش خودش ولی رفتاراشونو که میبینم اذیت میشم و اعصابم به هم میریزه و فکر اینکه قراره یکسال دیگه هم اینطور بگذره مثل خوره میوفته به جونم