بازهم تبریز و برف و زمستونش. ۸ صبح یه روز برفی که همه جا سکوته. صدای شکستن بلورهای برفی زیر پام کوچه رو پر کرده. کل وجودم از سرما بی حس شده. فقط قلبم میزنه و فکرم پیش تو هس. کاش تو این خیابون تصادفی ببینمت. کاش بشینی تو دفتر گرم و نرمت اول صبح به من پیام بدی. خیلی دلم برای خودم میسوزه . که اینجوری دلتنگم