سوم راهنمایی بودم .برای معلم ورزش مون میخواستم روز معلم هدیه بخرم .فقیر بودیم و پولم کم بود.رفتم دم مغازه کتاب فروشی دایی ام .یه مغازه محقر داشت و زیاد درآمدی نداشت ...دید ناراحتم ...جویای احوالم شد .بهش گفتم نمیدونم چی بخرم (نگفتم پول ندارم)...
خودش تا ته خط رفت.کرکره مغازه را کشید پایین ...رفتیم یه چیزی خریدیم و پولشم اون داد...
دایی ام تو سفر به شلمچه ، اتوبوس شون با تریلی تصادف میکنه و ۲ سال در کما بود و فوت کرد ...
از مردم نیک روزگار خودش بود...
یه شعری هم تو سر رسید آخرین عیدی که داشتیم با هم نوشت ...
زندگی مسابقه نیست ...
زندگی یک سفر است ...
و تو آن مسافری باش که در هر گامش ..
ترنم خوش لحظه ها جاری است ...
خدا بیامرزدش ❤🙏🙏