مامانم خیلی به زنداداشم وابستس یعنی از روزی که رفتن خونشون هر روز از ساعت ۸ میره اونجا تا ۱۲ بعد ۱۲ میان خونه خودمون ناهر میخورن دوباره میبرتش خونشون و خودشم میمونه تا داداشم بیاد از سر کار (خونشون دو کوچه با ما فاصله داره) دیشب گفته بود به داداشم خسته شدم مامانت یه ماهه یا هر روز اینجاست یا من خونه اونام همش با من حرف میزنه و به مامانم گفته بود فردا نیا خونمون و یه خورده کمتر بیا به کارام برسم و ...
مامانم ۱۰ ساعت نشست گریه کرد موقع ناهار موقع همه چی در حال گریه بود از اول نامزدی تمام فکر و ذکرش شد اونا کی میان کی میرن چه قد باهاشون حرف بزنه چی بگه چی درست کنه براشون و بعد عروسی هم که اینجوری الان ۱ ماه و نیمه این وضعیت هر روزشه خسته شدم از اینکه تمام توجهش به اوناس و من و خواهرم و بابام و ول کرده و حتی وقتی هم اینجا نیستن فکرش پیش اوناس وقتی هستنم کلا با اونا حرف میزنه با اینکه همسن زنداداشمم ولی به من گفته سکوت کن هیچی نگو نه خوب نه بد 🥲🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️