عصریی شام درست کردیم خونه مامان بزرگم روضه بود اومد یکم توهم بود بااینکه خودش صبح چقدر اصرار که بیایید اینجاشام خوردیم یهو گفت من بشقاب جهازمو شماردم
یدونه کم بود و من راضی نیستم و....
بعد ما خونه مامان بزرگم زیاد میریم خرید دکتر همه کارشون با من مامانمه احترام اما اونجوری نمیذارن
بعد مامانم بغض کرد ناراحت شد
مامان بزرگم اینجوری گفت خیلی ناراحت شد
ساعت ۹شب تاریک سرد تاکسی رد نمیشد با بدبختی ماشین سوار شدیم اومدیم خونمون
مامانم به داییم گفت که ماشین داریی منو برسونی مارو پیچوند اما ماشینش دم در بود
داییم گفت اسنپ بگیرم مامان بزرگم به داییم اینجوری کرداااا ولش کن خودشون میگیرن
الکی میگفت نمیذارم برید نرو ولی ما در اومدیم بیرون
مامان من هیچوقت این موقع شب نمیرفت بیرون
کل راه گریه کرد مامانم روحیه اش حساس بابام نیست سریع بهش بد میاد منم بغض داره خفه میکنه
خاک تو سر من خر ماشین دارم گواهینامه دارم چون میترسم رانندگی کنم مامانم نمیتونم ببرم بیرون دیگه خونه مامان بزرگم نره یا بره سربزنه بیاد