اولش اینو بگم که من اصلا حسرت ازدواج داشتم کلا.
ولی بابام علاقه داشت تحصیلات دانشگاهی داشته باشم.
خلاصه هر چی معتاد و بیکار بود رو حذف کرد!
وقتی رفتم دانشگاه هم چون دانشگاه ازاد بود بطرز عجیبی قحطی خاستگار افتاد.
درسم که تموم شد ۲۵ ساله بودم .دیدم چیزی بنام شوهر موجود نیس.
رفتم سر کار و اینبار موج تازه ای از خاستگارها بطرف خونه جاری شدن.
حالا بعد ماجراها در ۲۸ سالگی نذرم قبول شد و شوهر کردم و بعد ارزوی بچه.خلاصه ما سریش تر از اون بودیم که راضی برگردیم.
اینجاها رو سانسور میکنم و شطرنجی تا رسیدم به بچه سوم😍