بچهها طی یه جریانی ک مفصله با مادر شوهرمحرفم شد اونم بهم گفت ک تو ب دامادم نظر داری درحالی ک من از دامادش متنفرم و بهش گفتم ک دامادت حق نداره خونه من بیاد چون بشدت چشم چرونه و اینو همه میدونن. بخدا اعصابمو بهم ریخته از صبحه هیچی از گلوم پایین نمیره تموم تنم میلرزه میترسم آبرمو ببره. ب شوهرم چیزی نگفتم چون رانندست و شهرغریبه نمیدونم بهش بگم یانه اگه بهش بگم یه شر بزرگ راه میوفته نگم هم این سلیطه آبرمو میبره