باردار بودم ۸ ماهه رفتیم کوه تفریح.قرار شد بقیه برن وسایل رو بذارن بیان به من کمک کنن تا برمپیششون.منم حس نینجا گفتم خودم میرم بابا خیلی ام خطرناک نیست.با اولین قدم قل قل خوردم تا پایین تپه نزدیک رودخونه😁خانوادم و همسرم نفهمیدن چطور خودشون رو به من رسوندن یه اوضاعی شده بود مامانم گونه هاش رو چنگ میزد خواهرم جیغ میزد همسرم تو سرش میزد من اون وسط قهقهه میزدم.
نمیدونم واقعا فازم چی بود
به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم می گذردآنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند..لحظه ها عریانند.به تن لحظه خود، جامه اندوه مـپوشان هرگز…!!زندگی ذره کاهیست که کوهش کردیم زندگی نام نکویی ست که خارش کردیم
من نشسته بودم پیش داداشم آروم بهم گفت بالاخره از شرت داریم راحت میشیم به شوخی بعد من خندیدم زن داداشم هم به خندیدن من خندید کلا جو خواستگاری به هم خورد
رفته بودیم مسافرت خانوادگی بعد من رفتم دشوری (من وقتی هل میشم خندم میگیره) بعد دو سه تا از فامیلا همزمان باهم اومده بودن در میزدن یالا سریعتر باش وااای من پوکیده بودم از خنده وسط دشوری نشسته بودم زمینو چنگ میزدم اخرش درو باکارت باز کرده بودن فکر کردن من غش کردم فحش بود ک نثارم شد