سلام من سال ۸۸ ازدواج کردم و اومدم زندگی شهر دیگه، هرماه، یا یه ماه درمیون حدودا میرم پیش مادرم اینا و میبینمشون، ولی آنقدر اونا مهربونند و آنقدر جوشون صمیمی هست که من خیلی دلم تنگ میشه، هنوز بعد سیزده سال عادت نکردم که هیچی ، بدتر هم شدم مخصوصا که سن پدرمادرم هم داره میره بالا، فکر نبودشون پیرم میکنه😭😭😭 نمیتونم برم شهری که اونا هستند، چکار کنم بنظرتون
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
منم مثل شما ۱۴ سال غربت مم هر وقت میرم دیدن مامانم تا میرم دخالت های شوهرم و مادرشو و پدر شوهرم دعوا بین خانواده هامون میندازه خدا لعنتشون کنه هرکی باعث اختلاف افکنی میکنه میرم با چشم گریون برمیگردم الهی برگرده به خودشون و دختراش واقعا تک پسر و تک عروس سخته همش زیر ذربینی