با سلام خدمت همه دوستان، من از دست مادرم شدیدا دلخورم راستشو بخواهید هفته گذشته با همسرم تصمیم گرفتیم ی سفر به مشهد داشته باشیم و همسرم پیشنهاد کرد که مادرشوهر و مادر من تو این سفر همراهمون باشند، منم اخلاق مادرم می دونستم که مدام جلو بقیه منو تحقیر می کنه اما با این حال باز نمی شد زیاد اصرار کنم که تابلو نشه، قبل سفر به مامانم گفتم خواهشن چیزی اگه هست جلو بقیه نگو ، اما متاسفانه زود فراموش می کرد تو طول سفر هم با هم بیرون رفته بودیم مجددا گفتم مامان جلو اونا چیزی به من نگو خواهشن فکر دیگه ای می کنند، تا اینکه گذشت و شب آخر مدام از داداشم تعریف می کرد اخرش گفت من پسرمو از همه بیشتر دوست دارم و هی از عروسش تعریف می کرد ، منم انگار جلو مادرشوهرو همسرم غرورم شکست بغض گلو گرفت اشک تو چشام حلقه زد اما به روی خودم نیاوردم و خودمو نگه داشتم برای اینکه تابلو نشه پاشدم وضو گرفتم نماز بخونم تا کسی گریه مو نبینه بازم ول کن نبود می گفت الان چه وقته نمازه این چه نمازیه...منم هیچی نگفتم اما اشکام جاری بود همسرم متوجه تغییر حالتم شده بود فکر میکرد از دست اون ناراحت شدم منم چیزی نگفتم، با مامانم هم دیگه حرف نزدم تو هواپیما هم کنارش نشستم و الان دو روزه جواب تلفنش رو ندادم خبلی دلم ازش شکست ...