منم روزای تنهایی زیادی گذروندم خیلی وقتا دلم میگرفت پیش شوهرمم خجالت میکشیدم حتی خودم زنگ میزدم دعوتشون میکردم میومدن میخوردن میرفتن بعد مهمونی های خودشون منو دعوت نمیکردن😏فکر کن خواهر برادرا جمع میشدن به من نمیگفتن زنداداشم یه روز درمیون خونه ماپلاس بود بعد میرفت مهمونی میگرفت به من نمیگفت بعدا از مامانم میشنیدم
منم پاشونو بریدم محلشون نزاشتم دیگه
منکه به اونا محتاج نیستم خودمو شوهرمو پسرمو عشقه
خودمون سر خودمونو شلوغ کردیم با دوستامون و مسافرت و ...
نمیدونم حالا چی شده زنگ میزنن دعوت میکنن منم دیگه مثل قبل ادم حسابشون نمیکنم