اون وقت منم بادیدن کمترین درجه تب میبردمش پیش یه دکتر دیگه،اصلا میبردم یه بیمارستان مجهزتر
اونم هرلحظه حالش بهترمیشد حالش خوب خوب میشد
خیلی زودمیوردمش خونه ،اونم سرحال وشاداب مثل همیشه باچشمای قشنگش نگام میکردومن صورت تپل مثل مهتابش رامی بوسیدم 💋💋
روز به روز جلوی چشمام قدمیکشید وشیرین زبونی میکرد منم قربون صدقه اش میرفتم 😍
منو مامان صدامیکرد ومن هربارباتمام وجودم جواب میدادم :جانم😍
موهای طلایی مواجش راشانه میکردم وباگل سر خوشگل می بستم وبالباسای خوشگل دخترونه میبردمش بیرون .اونم ذوق میکردومن کیف میکردم
والان تولد 🎂۸ سالگیشو جشن میگرفتیم و بادیدن خوشحالیش حس میکردم من خوشبخت ترین مادر دنیام💔