سلام عزیزان،داستان اینه که من تازه عروسم ۵ماهه عقد کردیم!پدر و مادرم فوت شدن اما خانواده ی پدریم خیلی هوامو دادن حکم پدرمادرمو دارن و تو خونشون بزرگ شدم،خانواده ی شوهرم ماهن خیلی انسان و باشخصیتن ۲تاخواهرشوهر دارم بزرگی متاهله کوچیکی مجرده ۳۸سالشه،یه برادرشوهر دارم متاهله و شوهر من که فرزند آخره،تمام خانواده ی شوهرم خوبن درحد لالیگا خوبن به جز خواهر شوهر کوچیکی!اگه میتونست تو رابطه با شوهر ادمم دخالت میکرد،ادعاش میشه فوق لیسانسه که راست میگن تحصیلات شعور نمیاره،حیف از این پدر و مادر که غصه ی چنین دختری رو میخورن،کلا مشکل روحی داره!چندروز پیش باز داشت دخالت میکرد و من طبق معمول سکوت کردم چون تو خونشون بودیم و بخاطر اینکه حرمت خونه و بزرگترا حفظ بشه هیچی نگفتم فقط زنگ زدم به شوهرم گفتم میخوام برم خونه بابابزرگم(خونه ی خودمون درحال ساخته و آخراشه که اسباب کشی کنیم)مادرشوهرم فهمید ناراحت شدم گفت نرو نمیزارم که یهو این دختر پرید تو اتاق و شروع کرد ب دعوا و داد زدن که خیلی بچه ای و لیاقت نداری و من زیاد زحمت کشیدم و...من هی هیچی نمیگفتم هر ۳تا حرفش یکی جوابشو میدادم اونم با آرامش و بدون داد زدن گفتم چرا دادمیزنی گفت لیاقتت همینه که داد بزنن سرت من گفتم لیاقت منو تو تعیین نمیکنی اختیارمم دست تو نیست دست شوهرمه در این حد فقط!خداشاهده من خودم به علت از دست دادن عزیزام(پدرمادر مادربزرگ عمه و دختر عمه و عموی جوون مرگ که سالگرد ۳تاشونو هنوز ندادیم)خیلی اعصاب و روحیه م ریخته بهم و اینکه شخصیتم آلفاست و پذیرش اینکه یکی بهم توهین کنه سخته و امکان نداره از خودم دفاع نکنم اما اینجا حرمت خونه ی بزرگتر رو نگه داشتم و هیچی نگفتم هی خودخوری کردم!وقتی مادرشوهر و پدرشوهرم دیدن من ساکتم و اون شورشو دراورده ازم طرفداری کردن!اینجا فهمیدم چقدر کار خوبی کردم که سکوت کردم🙂اون شخصیت و شعور نداشته ی خودشو نشون داد،خدا شاهده مثل یک خواهر رفتار کردم سردرد میشد دستام نا نداشتن ماساژش بده به فکرش بودم غمشو میخوردم تو کار خونه همیشه کمک کردم ظرف شستم جارو کردم اگه یه کار اون میکرد یه کار دیگه رو من میکردم نبود فقط بخورم بخوابم اونم نوعروس منت نیست میگم ک بدونین ادم مغروری رو خانواده نیستم!الان کلا بی محلش کردم انگار اصلا چنین کسی تو این خونه وجو نداره!بعد دیدم گلی که من رو حیاط کاشته بودم رو از بیخ کنده😂در این حد عقده ایه😁مثلا اگه شوهرم آبمیوه بخره بخوره این میگه چرا پول داده خریده تو خونه نمیتونستین درست کنین؟!شوهرمم گفت خودم کار میکنم زحمت میکشم دلم میخواد بخورم به این چه ربطی داره!شوهرم میگه هیچی بهش نگو این کلا دیوونست با تو تنها اینجوری نیست دلش میخواد عقده هاشو سر همه خالی کنه تو جاخالی بده!بخاطر اینکه مریضه روح و روانه هیچکس هیچی بهش نمیگه،فقط زبون داره وگرنه ذاتا ترسوئه!اگه من یه مشت تو دیوار میزدم نفسش میرفت اما بخاطر بزرگترا و حفظ شخصیت خودم سکوووووت😊حالام زورش داده که چرا بقیه ازمن طرفداری کردن میگفت شما بابا مامان من نیستین😃کی میگه تو هر کاری دخالت کنی؟چرا فکر میکنی از بقیه بهتر حالیته؟چرا فکر میکنی هرچی که تو میگی درسته و ازهمه مهمتر چرا فکر میکنی هرچی که تو میگی درسته بقیه بلد نیستن؟خب تو اگه بلد بودی زندگی خودتو جمع میکردی نه اینکه از همه بدتری و درس اخلاق به بزرگتر یا بقیه میدی!دل کل خانواده ش از دستش خونه!راستش دلم براش میسوزه!احساس ترحم میکنم براش!الان میگم چقدر خوب شد سکوت کردم اگه اون لحظه خشم خودمو کنترل نمیکردم الان هم پشیمون بودم هم از چشم مادر پدرش میفتادم!الان خوشحالم که خودمو کنترل کردم حرفای نزده مثل خوره جونمو میخوردن اما الان فهمیدم هیچی بدتر از بی محلی نیست!همین که احترام شوهرم و پدرمادرش رو داشتم برام یه دنیاست!برامم فقط مهم اینه که پدرشوهر و مادرشوهر و شوهرم از دستم راضی باشن!شوهرم انقدر از دست خواهرش ناراحته که چنین رفتار زشتی بامن داشته اما ازش خواستم هیچی بهش نگه!گفتم خدای نکرده دل مامان باباش نلرزه!همه از دستش عاصی ان و ازش خسته شدن اما به قول خودشون چیکارش کنن دخترشونه نمیتونن بندازنش بیرو!روزایی که نیست خانواده ش یه نفس راحت میکشن!روزایی که هست میگه چرا اینجوری غذا میخورین چرا اینجوری نفس میکشین چرا پارچ آب نصفه ست!پولتو بخوای خرج کنی میگه چرا خرج کردین!ببینه یه چی خریدی ایراد میگیره!درصورتی پول خودمونه!من لباس زیاد دارم میگفت چرا انقد تلنبار کردی برو بده به نیازمندا گفتم لباس نو هستن(درصورتی من زیاد لباس میدم به نیازمند)گفتم اینکه چیزی نیست خانواده م از این بیشتر میخرن(پول خودشونه دلشون میخواد بخرن به تو چه)یهو گفت خانواده ت مریضن😐فکر کنین!!!بااین حال بازم هیچی بهش نگفتم!الان واقعا فهمیدم راست میگفتن که مشکل داره و مریضه!بقیه هم رعایتشو میکنن!همین یکبار رو هیچی بهش نگفتم به شوهرم گفتم یکبار دیگه تکرار کنه سکوت نمیکنم باید حد خودشو بدونه که با هرکس چطور رفتار کنه!جاریم خیلی ساکته اون هیچی نمیگه!دامادشون رو جوری رفتار کرده بود که بندا خدا ۲سال خونه پدرزنش نیومد بخاطر بی احترامیه این!اونم اون موقع تازه داماد بود!بچه ها تو این مواقع خودتونو کنترل کنین سیاست به خرج بدین،تو تاپیک های بعد میزارم تجربیات و ادامه ی داستان ها رو!
راستی من کاربر قدیمی ام اما اکانت جدید زدم تاپیکهای قبلیم پاک نمیشدن و خواستم فصل جدید زندگیمو شروع کنم و به اشتراک بزارم🥰😍
