چند شب پيش تولد بچه ام بود
با دوتا بچه كوچيك واقعا به سختي كلي غذاهاي سخت درست كردم كلا دستم به زياد ميره
خودمم كارمندم بچه هام غذا ميبرن مدرسه
بعد از شام نصف غذاها تقريبا اضافه اومد منم كلي خوشحال شدم كه تا چند روز از غذا پختن راحتم اخه هم كارمندم هم بچه شيري دارم
بعد يكي اومد گفت ميشه يكم غذا بردارم براي فرداي شوهرم؟ منم گفتم بله حتما عزيزم هرچقدر ميخواي بردار، بعد پشت اون همه اومدن غارت كردن يكي گفت مامانم اينو دوست داره ببرم
يكي گفت بچم غذا نخورده ميبرم تو راه بهش بدم و هيمنجوري همه ظرفاشون رو پر كردن
دريع از يه برگ كاهو كه بمونه
پاك پاك
خيلي تو ذوقم خورد راستش
به نظرم بيشعوري اومد
همشونم وضعشون خوبه خانه دارم هستن
زيادم صميمي نيستيم همكارهاي شوهرم بودن با خانواده