همشو تو یه تاپیک نوشتم تا اذیت نشید 😅
من با دوستم از مدرسه باهم دوستیم الان از هم دوریم فقط مجازی باهم در تماسیم
حدودا ۱۵ سالش بود باباش بزور شوهرش داد اون موقع مدرسه بودیم باهم میومد پیشم گریه میکرد نمیخوامش وقتی بغلم میکنه چندشم میشه خلاصه که پسره ازش خیلی بزرگتر بود و از نظر ظاهری دوستم ازش خیلی سرتر بود بعد اینکه ازدواج کرد گفت کم کم دارم نرم میشم باهاش و راه میام یعنی داره یه حسایی بوجود میاد منم خوشحال شدم براش و کلی نصیحتش میکردم
ازین بگذریم اینو گفتم که بدونین چجوری بوده اولش
الان دوتا بچه داره یه دختر سه ساله و یه پسر یکساله
تو همین چن ماه اخیر حس میکردم خبراییه چون همش استوری عاشقونه میزاشت در حالیکه من میدونستم هنوز شوهرشو دوس نداره چون مدام میومد میگفت منو میزنه و اصلا الان دوسش ندارم و بزور دارم باهاش زندگی میکنم از ترس بابام و ابروم
پرسیدم ازش قضیه چیه تو که شوهرتو دوس نداری این عاشقونه ها واسه چیه گفتم حقیقتو بهم بگو تا اینکه گفت اره من با پسر محلم دوست شدم جفتمون عاشق همیم و اینکه قراره کاراشو روبراه کنه و منم طلاق بگیرم از شوهرم و با اون ازدواج کنم
باهاش کلی حرف زدم که کارت اشتباس و نکن میگفت نه یه لحظه بدون اون نمیتونم زندگی کنم
دیگه چیزی بهش نگفتم الان بعد چند ماه دیدم استوری غمگینی گذاشته که کجایی و دلم برات تنگ شده گفتم چیشده ولت کرد
گفت نه رفته المان بعد پنج ماه میاد کاراشو روبراه میکنه و باهم ازدواج میکنیم
اینبار بطور جدی باهاش صحبت کردم و گفتم ببین بخاطر یه پسر زندگیتو خراب نکن تو دوتا بچه داری کلی سختی کشیدی تا بزرگشون کردی بعد میخوای بخاطر هوسات اونارو ول کنی و بری و آهشون تا ابد دنبالت باشه ؟ گفتم بچسب به زندگیتو و دوباره زندگیتو از نو شروع کن و کم کم با شوهرتم خوب میشی مطمئن باش ، کلییی حرف زدم و واقعا هم تحت تاثیر قرار گرفت و حرفامو تایید کرد و گفت واقعا راست میگی گفتم امشبو فکر کن و فردا با پسره بهم بزن ، فکر نمیکردم قبول کنه ولی واقعا بخودش اومده بود و خیلی جدی با پسره حرف زد و گفت نمیتونیم باهم باشیم
پسره اونقدر ازش مطمئن بود که به هیچ عنوان ولش نمیکنه چون دوستم بی حد بهش وابسته شده بود و بخاطرش میرفت دستاشو میسوزند و با اون سوختن سر اسم پسره رو مینوشت😶😶 خلاصه که بهش گفت من نمیتونم زندگیمو بخاطرت خراب کنم و بچه هامو ول کنم من بدون اونا نمیتونم زندگی کنم
پسره کلی التماسش میکرد که نرو من با بچه هاتم میخوامت توروخدا نرو تو بهم قول داده بودی که تا تهش با منی فقط پنج ماه بهم فرصت بده که بیام و توام طلاقتو بگیری و باهم ازدواج میکنیم فقط با من باش و تو این روزای سخت پشتمو خالی نکن من نمیتونم فراموشت کنم و بدون تو میمیرم
همچین حرفایی زده بود کل شاتاشو برام فرستاد
دوستمم میگفت من تصمیمامو گرفتم و جدیم باید این رابطه تموم شه
بعد پسره بهش گفت بخدا قسم عکساتو پخش میکنم و ابروتو میبرم اگه بری
و تا هفته دیگه خودمو میرسونم منطقتون و ببین چیکار میکنم
من بهش گفتم اینا همش حرفه و باور نکن ولی خیلییی ترسیده چون بدجور باباش حساسه و میترسه این پسره کاری بکنه و ابروشو ببره
لطفا با احترام نظراتتونو بگید که چیکار کنه خیلی ترسیده
دیگه من تا تونستم بهش دلداری دادم الانم به ذهنم رسید بیام اینجا بگم ببینم شما چ نظری دارین
اینم بگم دوستم واقعا بخودش اومده و همش خودشو نفرین میکنه چرا شروع کرده بوده این رابطه رو و خیلی خیلی پشیمونه
و الان میخواد از نو زندگیشو بسازه و این هوسا رو بزاره کنار و بچسبه به زندگیش