خب راستش ی چند وقتی بود با دختر پسر عموی بابام خیلی صمیمی بودم یعنی چون باهم تو ی مدرسه بودیم و فامیلمون بود خیلی باهاش راحت بودمو هرچی داشتیمو بهم می گفتیم ولی از وقتی اومدیم دبیرستان مدرسه هامون جدا ان حالا ی چند وقتیه یکی از رفیقای صمیمی اون دختر که رفت و آمد فامیلی هم باهم دارن با دختر عمم آشنا شده ، ایندفعه از دختر عمم شنیدم که بهم گفت که سحر خیلی مغروره خب راستشو بگم فک نمی کنم همچین چیزی باشه چون با همه معمولا خوبمو خودمو بالا نمیگیرم اولش اهمیت ندادم و سعی کردم با شوخی قضیه رو تموم کنم اما دوباره از چند تا از آشناهامون شنیدم که درمورد من خیلی چیزا گفته و آخرشم گفته که مثلا خانوادش از من بدشون میاد وقتی دختر عمم اینو شنیده بود گفته بود که دوستت که اینجوری فکر نمی کنه چون همیشه باهمیم ولی
نمیدونم چرا جلوی خودم اینارو نمی گه وقتی اینا رو شنیدم راستش یکم سرد شدم و دلخور خواهر دختره رو که دیدم اولش جوری وانمود کردم که اصن ندیدمش ولی بعدش خود خواهرش اومد و باهام سلام و احوال پرسی کرد از این بدم میاد میگه که فلانی از سحر متنفره بعد خودش پیش قدم میشه واسه حرف زدن ایندفعه که دیدمش به طرف گفتم زندگی خودمه دوست دارم مغرور باشم و لباسایی که باب دلمه بپوشم ولی جالب اینه اصن گردن نمی گرفت که همچین زرایی زده😐🔪