یه داستان و یه تجربه ... امیدوارم با خواندن داستان من صبرتون بیشتر بشه. سال 82 که زلزله بم شد، من دانشجوی پرستاری بودم. صبح که رفتم دانشگاه تا شب خبر از هیچی نداشتم. وقتی اومدم خونه مادرم گریه میکرد و گفت بم زیر و رو شده و خیلی مجروحین را آوردن اصفهان. یه بیمارستان نزدیک خونه ما را هم اعلام کرده بود. من لباس هام را نکنده بودم زدم بیرون برای کمک. مادرم گفت هر کاری از دستت بر میاد انجام بده