تموم عمرم درس خوندم از بچگی تا نوجوانی همیشه درس خوندم همیییشه شاگرد اول بودم یا شاگرد دوم
همیشه سرم تو کتاب بود میرفتم تو زیر زمین سرد با نور کم درس میخوندم از ۴ صبح بیدار میشدم واسه درس خوندن تا آخر شب همه ی زندگیم این بود همیشه تصور میکردم یه زن شاغل مستقل قوی میشم اما الان شوهرم نمیذاره بدم سرکار سهمیه استخدامی همه چی داشتم اما شوهرم نمیذاره
مگه اینکه ازش طلاق بگیرم وگرنه آرزوهام رو باید به گور ببرم
لعنت به من من حقم نبود من خیلی درسخون بودم خیلی تلاش کردم دلم میخواد بخوابم هیچ کی بیدارم نکنه حتی خدا نه جهنمشو میخوام نه بهشت و من جهنم رو تو همین دنیا تجربه کردم😭الانم با گریه دارم مینویسم