2777
2789

قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم.

خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز ارتفاعات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیابیم.

خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تهران تشییع باشکوهی برگزار شد.

می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از جلوی مسجد حرکت کنیم.

بعد از نماز بود. با ساک وسایل جلوی مسجد ایستاده بودیم. با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.

سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما!

لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم!

پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!

لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب!

بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود. صدایش هم لرزان و خسته:

دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا علیه السلام به ما سر می زد.

اما حالا! دیگر چنین خبری برای ما نیست. می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا علیه السلام هستند. پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم.

دانه های درشت اشک چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.

می توانستم فکرش را بخوانم.

ابراهیم گمشده اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی..

"شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا علیه السلام هستند.."❤️

مشکل کارهای ما اینه که برای رضای همه کار می‌کنیم، جز خدا..✨️🌾
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز