من از همسرم جدا شدم.یعنی مشکل خاصی هم نداشتیما.اعتقادات همسرم عوض شد.بعد گذاشت و رفت.گفت من هیچ تعهدی به تو و بچه ها نمیدم.
ولی خانواده همسرم میگن با ما رفت و آمد داشته باش تو جای دختر مایی.منم دلم برای مادر همسر سابقم سوخت.خیلی اذیت میشه بنده خدا.پسرش گذاشته رفته تهران.الان هفته ای یکبار مادر شوهرم شام دعوتم میکنه با دوتا بچه هام میرم.
دیشب شام دعوت کرده بود رفتم دیدم جاریم و خواهر شوهرمم هم اونجا هستن.
حالا با خواهر شوهرم درد دل اینا میکنما ولی جاریم و برادر شوهرم خیلی سوزوندن ما رو.
جاریم ۱ کلمه با من حرف نزده ببینه چرا جدا شدیم چی شده،
یه بار تلفنی خودم توضیح دادم که داریم جدا میشیم گفت ای بابا مشکل شما هم مثل ماست.چه کارایی میکنین شما😒دقیقا با این لحن.😒
الانم تو یه گروهی عضو هستیم مدام پیام میذاره که چطوری دل همسرمونو ببریم...چطوری خوب شوهر داری کنیم و فلان...
بردار شوهرم هم یکبار با شوهرم صحبت نکرد که نرو...نکن...به بچه هات رحم کن...الانم اصلا نمیره یه سر به برادرش بزنه ببینه چیکار میکنه در چه حاله...
شوهرم چند ماه قبل جداییمون رفته بود تهران کار میکرد میگفت منتظر من نمون،من میخوام برم خارج از کشور...
میخوام رها باشم،من آدم زندگی مشترک نیستم و ...
برادر شوهرم یکبار سر نزد که چیکار میکنین،بچه ها چیکار میکنن،حتی یه بار مثلا بیان ببرنشون تفریح.
خلاصه دل خوشی از جاریم و برادرشوهرم ندارم.توی این شرایط من انتظار همدلی باهاشون داشتم.
دیشب رفتم خونه مادرشوهرم دیدم جاریم اینا اونجان داخل نرفتم،بچه ها رو گذاشتم برگشتم خونمون.دو ساعت دیگه رفتم دنبالشون.
اونا همشون ناراحت شده بودن.میگفتن نتونستیم شام بخوریم چرا نیومدی...
منم گفتم من از اول نباید این رابطه رو ادامه میدادم.
الانم پسرتون رو کلا از ذهن و قلبم گذاشتم کنار،لزومی نمیبینم رفت و آمد داشته باشیم...