اونقدر احساسات متناقضی رو دارم تجربه میکنم... که زبانم از بیان اون قاصر هست.
غم و شادی به طور همزمان در شدید ترین حالت ممکن همه وجود من رو در بر میگیره... دخترم رو در آغوش میگیرم و هق هق گریه میکنم برای مادرم.........
دخترم مادرم هم هست... همه محبتی که اگر مادر بود در حقم داشت رو در چهره دخترم میبینم...
عرق در گذشته میشم و زمان حال برام غریب هست... ناباورانه به چهره اش نگاه میکنم و سجده میکنم به درگاه خدا.
توی بغلم میگیرمش و اونو نفس میکشم و بهش میگم برای همه آنهایی که مثل من در آرزوی داشتن بچه هستن دعا کن...
الهی به حق این اذان که با آخرین تاپیکم همراه شد، خداوند دامن همه منتظرت رو سبز کنه و چراغ خونشون به وجود یک فرشته روشن بشه. الهی آمین