بیشتر وحشتناکه😅آدم فکر میکنه فقط خودشه که بیداره و میره توی فکر و حین راه رفتن یه دفعه یه ستون که سرش توی ابرا هست جلوش ظاهر میشه!!!
بعد میگه، عه تویی؟! (نه پس غلامه😐 اومده ببینه حالت چطوره) چیزی هست بخوریم؟!!!
و نهایتش میشینیم روی پله ها و کشمش پلویی های مامانم رو میخوریم.