پسره ۴۲ساله جانباز یک پاش از زیر زانو قطع شده عاشق یک دختر۳۴ ساله میشه پدر دختر مخالفه این ها ۵ سال باهم دوست میمونن .پسره قند عصبی میگیره مدتها تنهایی را تحمل میکنن چون در یک شهر زندگی نمیکردم دیدارهاشون کم بود پسره شناسنامه نداشته چون یک رگش عراقی بوده و خلاصه ....هزارتامشکل این وسط بود دختره بعد ۵ سال بالاست راضی میکنه بدون جهاز وعروسی فقط با یک عقد برا با این بابا ازدواج کنه.پسره بهش میگه بیا مشهد عقد کنیم دختره به پدرش میگه باباش اول ق میکنه بعد میگه اون باید بیاد تهران.دختره به پسره میگه مگه شناسنامه نداری مجوز ازدواج گرفتی اونم میگه اول صیغه محرمیت بخونیم باهم شروع کنیم بعد میریم دنبال مجوز.دختره ق نمیکنه میگه از اول برو دنبال مجوز پسره وحشی میشه میگه من از تاخیرهای تو وخانوادت خسته شدن با خواهرش زنگ میزنه به دختره و تمام میکنن