از وقتی یادمه دارم عذاب میکشم تا الان که ۲۶ سالمه
قبلنا بخاطر دعواهای مامان بابام ک هر روزش عذاب بود
بعدش ک طلاق گرفتن و مامانم ما رو از خونه بیرون کرد
با بابام رفتیم ک اونم تو بدترین حالت برگشت سمت مواد و بازم اعتیادشو شروع کرد خسته شدم از بس همه ی مسولیتا با من بوده از بس دویدم و نرسیدم از بس سختی کشیدم
از بچگی ک آرامش نداشتم بعد که جدا شدن تنها دلخوشیم آبجیم بود ک ازدواج کرد و رفت من موندم و یه بابای پیر که هم اعتیاد داشت هم هشتمون گرو نهمون بود نخوردم نپوشیدم ک بلکه ی کم پول پیش جمع کنیم .عاشق شدم سه سال واسه عشقم جنگیدم ولی اونم یه هفته پیش پیام زد و رفت برای همیشه تنها دلخوشیم گربمه ک اونم صابخونه هفته ی پیش اومد کلی فحش ناموس بهم داد و از خونه بیرونمون کرد و بابام فقط نگاه کرد دریغ از یه کلمه ک جوابشو بده و من همونجا نابود شدم دلم پره چرا باید آنقدر بدبخت باشم