امشب با شوهرم دعوام شد

چیزی نگفتم فقط گفتم هوامو داشته باش که مادرت انقدر متلک بهم نگه نمیشه که باهاشون قطع رابطه کرد گفتم حداقل مثل حیوون هم باهام رفتار نکنن به خدا هر وقت میخوام برم اونجا تن و بدنم میلرزه یکی مادرشوهر میگه یکی خواهر شوهر 

پدرشوهرم که فکر میکنه من دشمنشم امشب برداشته مشروب بده به دختر سه سالم منم دوست ندارم مادرشوهرم میگه طوری نیست بچه میخوره میبینه تلخه دیگه نمیخوره منم نذاشتم بده

دیگه مادرشوهر منم انقدر درمورد آدم های مذهبی بد حرفی کرد که خرابن و..... امشب تا اشک منو درنیاورد ولم نکرد

شوهر منم که خونه مادرش مثل یک دیوار میمونه

حماقت کردم، نمی‌فهمم دیگه تو زندگیم چیکار کنم

نمی‌فهمم که چی درسته چی غلط

چه دنیای پستی شده

حق با شماست باید از همون اول برای دل خودم زندگی میکردم

ولی اخلاق بدی دارم که نمیخوام دیگه ببینمش 

میخوام خفش کنم

به خاطرم بچم هیچ کاری نمیتونم بکنم

نمیدونم شاید فردا تصمیمات بهتری بگیرم ولی امشب حالم خوب نیست 

نمیتونم

اگه حرفی بزنم پدرشوهرم و خواهرشوهرم چندتا دیگه میزارن روش میگن

از طرفی هم شوهرم سریع جلوی مادرش اینا میخواد با من بد رفتاری کنه که چرا جواب مادرشو دادم 

تنهایی نمیتونم کاری بکنم. آدم سر و زبون داری هم که نیستم

نه نمیره فکر هم نمیکنم با مشاوره درست بشه